گرما گرم تابستان بود، من در ولگردي كودكانه در حالي كه پاپوش پدر را با تمام گشاديش حمل مي كردم ، پيژامه پوش از كوي يتان عبور كردم ، تو را ديدم كه با هيبتي بچه گانه ، توپي در دست به دنبال آرزوهايت بودي ، نگاهم به چشمان درخشان و پر از مهرت افتاد كه بعد از سالها امتداد آن در تمام وجودم جاريست ، هنگام تلاقي نگاهمان ، صفحه اي ديگر از رفاقت را تفسير كردي . و اين بود كه سالها در كنار هم ماندیم ، لحظات تلخ شيرين زيادي را تجربه كرديم ، آرمانهايي داشتيم ، و تو خود شاهد بودي كه چه شبها يي تا به صبح در هنگامه نا امني از آرمانهايمان دفاع كرديم ، خصم نابكار سرزمين مان را مورد هجوم قرار داد ، پيرمان تكلیف كرد، كتاب و دفتر را رها و مشتاقانه به سرزمين نور شتافتيم ، وباز پير جماران نشينمان آرزو كرد بشريت به درجه اي از رشد برسد كه مسلسلها را تبديل به قلم كند ، سخنش آويزي گوشمان شد . خصم با تمام توانش به زانو درآمد ، تفنگ اين همدم سالها نبرد را با تمام دلبستگي كه در ايام دلتنگي به آن داشتيم .و همدم روزهاي فراغ ما در رساي همسنگران عاشقمان بود رها كرديم ، قلم بدست به سوي ديار علم دانش شتافتيم و تو در اين سالهاي طولاني در كنارم بودي ،گرچه جبر زمان مسافتي فيزيكي را ميان من تو انداخت ولي همه شب قامت رعنا، جمال زيبا ، رفاقت ماندگار و دانش مضاعف تو را ميديدم و اين همه آنچيزي نيست كه در تو سراغ داريم ، مي خواهيم درون با صفايت را با قلم توانايت به ما بنماياني . منتظرت مي مانيم
داريوش